اوایل قرن هفتم یعنی سال ۶٠۴ هجری قمری، خداوند به یکی از عارفان بزرگ شهر بلخ به نام بهاالدین ولد، پسری عنایت کرد که اسمش را محمد و لقبش را جلالالدین گذاشت که بعدها به مولوی یا مولانا معروف شد. بهاالدین ولد استاد بزرگی بود و از آنجایی که همهی علوم زمان خودش را یاد گرفته بود به او سلطانالعلما میگفتند و چون هنوز در آن زمان علم و دانش شاخ وبرگ زیادی پیدا نکرده بود، اگر شخصی باهوش بود و معلمهای شایستهای داشت میتوانست تعلیمات دینی، عربی، فلسفه، منطق، ریاضی، زیست، فیزیک و شیمی، غیر تربیت بدنی! را یکجا یاد بگیرد. اما اگر فکر کردید آن زمانها درس پرورشی! نداشتند باید بگویم که زهی خیال باطل! معلم پرورشی های آنها چنان قلب و روح را پرورش میدادند که دل آینهی جمال حق میشد! اما فکر نکنید که همه راحت با این مسئله کنار میآمدند ها! نه! از همان اول همیشه بین اهالی شریعت و طریقت و استدلال اختلاف بود و فقها و فلاسفه، عرفا را قبول نداشتند و بالعکس. فلاسفه معتقد بودند که تنها از طریق عقل حقیقت را میتوان درک کرد و صوفیان پای استدلالیان را چوبی میدانستند! و رسیدن به حقیقت را تنها در صفای باطن و ریاضت کشیدن میدیدند. خلاصه که یکی آب بود و آن یکی روغن و هر بندهخدایی هم در تاریخ میآمد و این آب و روغن را در بطری تفاهم میریخت و تکان میداد! باز چندی که میگذشت آب و روغن از هم جدا میشدند و یک داستانی به پا میشد. [نمونه امروزی این اختلاف همان ماجرای مجوز نگرفتن فیلم رومی در ایران بود که باعث شد فیلم زندگی مولوی در ترکیه ساخته بشود!] خب حالا از موقعیت اجتماعی این سه دسته برایتان بگویم : گروه اول عالمان دین و فقیهان بودند که بیشتر کارهای اداری دولتی و قضاوت و تدریس را در انحصار خودشان گرفته بودند و به قول استاد فروزانفر “حدود شرع را از باب رعایت خاطر دیوانیان مهمل و معطل میگذاردند! ” دستهی بعد اهل تصوف بودند که از قرن پنجم بازارشان حسابی گرم شده بود و مردم را به گوشه نشینی و دوری از ظواهر دنیا تشویق میکردند و مردم هم آموزشهای آنها را وسیلهی تکامل روح و رسیدن به نردبان آسمان میدیدند و در نتیجه هدایای زیادی به دست مشایخ صوفی میرسید و درِ نعمت به روی آنها باز شده بود. و اما دسته سوم که فیلسوفان بودند و فهم مطالبشان برای مردم عادی سخت بود و چون گروهی از علما آنها را به کفر و انکار معاد جسمانی و بداندیشی دربارهی دین متهم کرده بودند همیشه سعی میکردند که به حاکمان نزدیک شوند تا بتوانند امنیت خودشان را حفظ کنند در این اوضاع و احوال بهاالدین ولد مجالس وعظ گرمی داشت که مردم در آن چنان از خود بیخود میشدند که همیشه در آخر مجلس چند نفر مدهوش را روی دست میبردند. اما مخالفان و حسودان طاقت نیاوردند و آنقدر زیر گوش سلطان محمد خوارزمشاه خواندند تا او را حسابی پختند و به جان بهاالدینولد انداختند و آنقدر عرصه برای سلطانالعلما تنگ شد که دست خانوادهاش را گرفت و عطای بلخ را به لقایش بخشید و با ترک آنجا قسم خورد که تا وقتی محمد خوارزمشاه بر تخت نشسته پایش را به بلخ نگذارد. البته چون اوضاع مملکت با حملهی مغولها رو به ناآرامی بود پس بهاالدین و خانوادهاش به همراه مولوی پنج ساله به موقع در مسیر مهاجرت افتاده بودند. وقتی به نیشابور رسیدند ملاقاتی بین عطار و محمد رخ داد که به روایت عدهای عطار کتاب اسرارنامهاش را به او هدیه داد و به بهاالدین گفت: زود باشد که این پسر آتش در سوختگان عالم زند. ماهها رفتند تا بالاخره به بغداد رسیدند و مردم کنجکاو شدند که اینها از کجا آمدهاند و به کجا میروند که بهاالدین ولد گفت : من اللّه و الى اللّه و لا قوه الا باللّه! این جواب به گوش شیخ شهابالدین سهروردی رسید و با محبت بسیار از آنها پذیرایی کرد اما سلطانالعلما سه روز بیشتر در بغداد نماند و عازم سفر حج شد، مدتی هم در ارزنجان زندگی کرد تا سلطانِ علاالدین کیقبادِ سلجوقی پادشاهِ رومِ شرقی (ترکیه امروزی) او را برای زندگی به قونیه دعوت کرد و به این ترتیب بین غربیها به رومی مشهور شد. پدرِ مولوی از همان لحظهی ورود با چنان استقبال گرمی از طرف مردم قونیه مواجه شد که خستگی تمام این سفرها از تنش درآمد و تا سال ۶۲۸ هجری قمری در این شهر زندگی کرد و وقتی به رحمت خدا رفت، مولوی که در آن زمان ۲۴ ساله بود به جای پدرش نشست اما تا یک سال کار او فتوی دادن و امور شریعت بود و اصلا به طریقت کاری نداشت.
تا اینکه یک سال بعد یکی از دوستان پدر مولوی که دانشمندی بزرگ و اهل کمالات به نام برهانالدین محقق ترمذی بود، حسابی دلتنگ دوست دیرینهاش سلطانالعلما شد و بعد از تحمل مدتها رنج سفر به دیدن بهاالدین ولد آمد که تازه فهمید ای دل غافل! یک سالست دوست عزیزش فوت کرده و پسرش به جای او نشسته پس به مولوی گفت: درست است که تو در مسائل دینی و فتوی دادن به جای سلطان العلما نشستهای، اما پدرت دانش زیادی درباره مسائل درونی و باطنی داشت که از من فرا گرفته بود. اگر قبول کنی آنها را به تو هم آموزش میدهم تا جانشین شایستهای برای پدرت باشی. به این ترتیب مولوی نُه سال تحت آموزش این استاد فرزانه قرار گرفت و سالها هم در حلب و دمشق در علوم زمان خودش تحصیل کرد و برای تکامل درونش زحمت کشید تا بالاخره محدث، ادیب، فقیه و فیلسوف معروفی شد تا حدی که مریدانش مثل پروانه دورش را گرفتند و همهجا او را همراهی کردند در این زمان بود که ترمذی فوت کرد. پنج سال بعد مولوی چهل ساله شده بود و تمام وقتش را به درس و بحث و فتوی میگذراند و مردمی هم که جذب زهد و منبرش بودند او را عالم دین میدیدند تا اینکه در سال ۶۴۲ پردهها افتاد و مولوی با دیدن شمس تبریزی که مردی گمنام اما عالم و کامل و جهاندیده بود و در سیر باطن مقام بالایی داشت، از زاهدِ شریعت به عاشقی کفزنان و پایکوبان تبدیل شد! این دیدار چنان مولوی را تحت تاثیر قرار داد که درِیچهی دلش را به روی همه چیز و همهکس بست و در حالیکه خودش عالمی بزرگ بود روزها مثل شاگردی در محضر شمس نشست. شمس از آن شوریدگانی بود که به قول دکتر شفیعی کدکنی“ خِشت زیر سر و بر تارک نُه اختر پای دارند!“ مریدان که دیدند عالم بزرگشان همهی حواسش به حرفهای این مرد“ دیرجوش و کم حوصله است که به تمام موازین حاکم بر عرف و عادتهای زمانه بیتوجهی میکند“و محل آنها نمیگذارد حسادتشان گل کرد و مثل الان که هر کسی جذب محبت یک نفر دیگر بشود میگویند چیز خورش کردهاند! به شمس هم تهمت جادوگری زدند و هرجا که نشستند بدگویی او را کردند. وقتی شمس متوجه شد که همه به خونش تشنهاند، زندگی با این وضعیت برایش خیلی سخت شد و بعد از شانزده ماه دوستی و همنشینی با مولوی قونیه را بیخبر ترک کرد. اما این رفتن، مولوی را چنان بیقرار کرد که در انزوا فرو رفت و دیگر حاضر نشد با کسی حرف بزند. مریدان که به غلط کردن افتاده بودند پیش استادشان رفتند و از کارهایشان عذرخواهی و توبه کردند و مدتی بعد پسر مولوی، سلطان ولد به همراه تعدادی از یاران نزدیک پدرش به دنبال شمس در دمشق رفتند و با هزار التماس، اشعار جانسوز مولوی را تقدیمش کردند و او را با احترام به قونیه بازگرداندند. اما مدتی بعد مریدان اعصابشان به هم ریخت که نخیر! مولوی اصلا تدریس را کنار گذاشته و هیچ سراغی از آنها نمیگیرد، نقل مجلس مردم هم صحبت از عالم سر و سنگینشان شد که کلاه و لباس متفاوتی میپوشد و به صدای نی و رباب گوش میدهد و سرمست میچرخد و سماع میکند. [ سوژه از این داغتر که یکی بیاید و کاری کند که مثلا حاجآقا فلانی تیشرت و شلوار جین بپوشد و موسیقی گوش کند و نعوذبالله یک دستی هم بالا کند؟] اینطور شد که مریدان توبه را شکستند و آنهایی که حس علاقه و دلسوزی داشتند گفتند: حیف! دیدید که مرد به این محترمی دیوانه شد؟! و آنهایی که یک عمر به موقعیت اجتماعی مولوی و خانوادهاش حسادت میکردند شمشیر را از رو بستند و آنقدر از حرام بودن سماع و نامسلمانی شمس گفتند تا آتش فتنه شعله کشید و آزار دادن شمس چنان زیاد شد که مدتی بعد در سال ۶۴۵ هجری قونیه را برای همیشه ترک کرد. به روایتی به قتل رسید و به روایتی به زادگاهش تبریز بازگشت. دربارهی شمس افسانهها و روایتهای بدون سند زیادی وجود دارد اما بهترین راه شناخت او بازتاب شخصیتش در اشعار مولویست. شاید بزرگترین چیزی که شمس به مولانا آموخت، رهایی از قید و بند قالبها و عرف و عادتها بود که بدون آنها زندگی رنگ دیگری داشت. مولوی بعد از آن بیقرار و شوریده شد تا حدی که شب و روز به شعر و سماع پرداخت و آشفتگیاش به گوش همه رسید. قونیه برای دلِ داغ او جای تنگی شده بود و تصمیم گرفت به دمشق سفر کند بلکه ردی از شمس پیدا کند. گروه بزرگی از مریدانش هم او را در این سفر همراهی کردند و با رسیدن به دمشق مردم شهر که از شکوه روحانی او حیرت کرده بودند جذب عرفان او شدند اما چه فایده که مولوی دو سال هرچه گشت کمترین نشانهای از شمس پیدا نکرد. از آن طرف مردم قونیه که دلشان برای عارفشان تنگ شده بود نامههای زیادی برای سلطان روم فرستادند و خواستند مولوی را به آنها برگرداند. در این زمان مولوی که از پیدا کردن شمس ناامید شده بود کشف عجیبی کرد: با اینکه شمس را در حضور مادی پیدا نکرده بود اما وجود او را در خودش زنده و حاضر حس میکرد.
این سفر بیرونی و سیر درونی وجود مولوی را مثل ذرهای که به آفتاب برسد پر از نور کرد پس به قونیه برگشت و دوباره شروع به شعر و سماع کرد، پیر و جوان هم دور او را گرفتند و به سماع پرداختند. مدتی بعد مردی عادی از اهالی قونیه که نامش صلاحالدین و شغلش زرکوبی بود، لیاقت همنشینی با مولوی را پیدا کرد. صلاحالدین زرکوب با اینکه علم و سواد چندانی نداشت نورِ الهی چنان به دلش تابیده بود که مولوی متوجه شد هرچه را که شمس میدانسته او هم میداند پس بیقراریهایش کمتر شد و به هم صحبتی او دلخوش شد. به این ترتیب صلاحالدین هفت سال یارِ تنهاییِ مولوی شد و آرامش را به او برگرداند. وقتی مولوی به همه حتی پسرش سلطان ولد که مقام علمی و دینی بالایی داشت گفت: من تصمیم ندارم شیخ شما باشم و هر کسی دنبال راه حق میگردد، بیاید مرید صلاحالدین بشود! همه از حیرت چشمهایشان گرد شد، سلطان ولد هم که خیلی ناراحت شده بود برای صلاحالدین گارد گرفت. اما به مرور فهمید تمام دانستههایش به اندازه تمام تئوریهایی که ما در دانشگاهها حفظ میکنیم بیکاربرد و دهانپرکن است! و صلاحالدین از رازهای معنوی و روحانی خاصی باخبر است، پس غرور و کله شق بازی را کنار گذاشت و او هم مرید صلاحالدین شد. از آنجایی که میگویند آسیاب به نوبت! اینبار نوبت صلاحالدین شد که مریدان و مردم شهر به او حسادت کنند، آنها ذات پاک و دل نورانی که مولوی در صلاحالدین دیده بود، درک نمیکردند و او را فقط مردی با شغل طلاکوبی که سالها در دکانش مینشسته و حتی کلمات را غلط ادا میکرده میدانستند. کمکم تهدید به قتل جای تهمت و آزار را گرفت. اما صلاحالدین نترسید و به همه گفت: تا خدا نخواهد پَر کاهی به زمین نمیافتد و به همین نام و نشان ده سال کنار مولوی ماند و دخترش را هم به عقد سلطان ولد درآورد و روی تمام مخالفان را کم کرد. وقتی هم که بیمار شد و زمان مرگش رسید از همه خواست برایش عزاداری نکنند زیرا از رفتن پیش محبوبش خوشحال بود پس مردم برای این وصال، پیکرش را با دف و سماع تشییع کردند. شخصیت مهم بعدی در زندگی مولوی، دوست صمیمیاش حسامالدین چلپی، یکی از عرفای بزرگ بود که پانزده سال او را همراهی کرد و حتی مثنوی معنوی به درخواست او سروده شد و مولوی همان اول کار هجده بیت نینامه را در یک مجلس روی کاغذی نوشت و به دست حسامالدین داد. خاطر این دوست چنان عزیز بود که دوسال سرودن مثنوی را متوقف کرد زیرا حسام به خاطر فوت همسرش دل و دماغ نداشت. سرودن مثنوی چندین سال طول کشید تا در سال ۶٧٢ مولوی به بیماری سختی مبتلا شد که او را به شدت لاغر کرد، رنج زیادی میکشید و درمانها فایدهای نداشت. میگویند شبِ آخر که درد شدید شده بود و فامیل و مریدان نگران حال او بودند، سلطان ولد با کلافگی بارها بالای سر پدرش میآمد و هر بار طاقت نمیآورد و از اتاق خارج میشد که مولوی او را صدا کرد و این آخرین شعرش را سرود: رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده بر آب دیده ما صد جای آسیا کن …….. روزی که فوت کرد جمعیت بزرگی از مسلمانان، زرتشتیان، یهودیان و مسیحیان که سالها شیفته صلح دوستی و نیکخواهی او شده بودند پیکر او را با پای برهنه در یک روز زمستانی بسیار سرد در قونیه تشییع کردند و در کنار مزار صلاحالدین زرکوب به خاک سپردند. میگویند چهل روز در تمام مساجد، کلیساها، کنیسه ها و معابد برایش مراسم عزاداری برپا شد. کمی بعد عدهای از ثروتمندان و مریدانش بنایی بر سر مزارش ساختند که به «قبة خضراء» و به زبان ترکی «کابای هدرا» معروف است. مولانا جدای از شهرت پدر و خاندانش، مردى با ظرفیت فکری عظیم بود که میتوانست پیچیدهترین رازهای عالم هستی را در سادهترین شکل ممکن تعریف کند .اما تفاوت روش او با بقیهی عرفای بزرگ و تضاد شخصیتی او با روش زندگی پرشورش، درک مسئله را برای ذهن مردم عادی سخت کرده بود و باعث اختلاف های زیادی شد. اما مولوی خودش را درگیر آزارها نکرد و سرش را به کار خودش و دوستانش گرم کرد و با اخلاق خوبی که داشت از درِ دوستی با همه وارد شد و بسیاری از منتقدانش را به دوستدارانش تبدیل کرد.
در این قسمت سعیام بر این است که اشعار را کاملا روان و با مفاهیمی به روز معنی کنم و با دوری از حاشیه رفتن و شرحهای عرفانی طولانی و تکراری، داستان را از پراکندهگویی خارج سازم؛ سپس توضیحات عرفانی خود مولوی را از لابهلای داستان آورده و با استفاده از پیوستن معانی اصل ابیات به صورت یکجا در سطحی قابل درک برایتان روایت کنم.